کد مطلب:330121 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:335

بخش ششم
بخش ششم

شكایت از روزگار

مفضل بن قیس سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی او را آزار می داد. یك روز در محضر امام صادق لب به شكایت گشود و بیچارگیهای خود را مو به مو تشریح كرد: «فلان مبلغ قرض دارم، نمی دانم چه جور ادا كنم. فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدی ندارم. بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده ام. به هر در بازی می روم به رویم بسته می شود ...» در آخر از امام تقاضا كرد درباره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از كار فروبسته او بگشاید.

امام صادق به كنیزكی كه آنجا بود فرمود: «برو آن كیسه اشرفی كه منصور برای ما فرستاده بیاور.» كنیزك رفت و فوراً كیسه اشرفی را حاضر كرد. آنگاه به مفضل بن قیس فرمود: «در این كیسه چهارصد دینار است و كمكی است برای زندگی تو.».

- مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.».

- «بسیار خوب، دعا هم می كنم. اما این نكته را به تو بگویم، هرگز سختیها و بیچارگیهای خود را برای مردم تشریح نكن، اولین اثرش این است كه وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و از روزگار شكست یافته ای. در نظرها كوچك

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 380

می شوی، شخصیت و احترامت از میان می رود.» «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 381

عتاب استاد

سید جواد عاملی، فقیه معروف، صاحب كتاب مفتاح الكرامة، شب مشغول صرف شام بود كه صدای در را شنید. وقتی كه فهمید پیشخدمت استادش سید مهدی بحرالعلوم دم در است با عجله به طرف در دوید. پیشخدمت گفت: «حضرت استاد شما را الآن احضار كرده است. شام جلو ایشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید.».

جای معطلی نبود. سید جواد بدون آنكه غذا را به آخر برساند، با شتاب تما به خانه سید بحرالعلوم رفت. تا چشم استاد به سید جواد افتاد، با خشم و تغیر بی سابقه ای گفت:

«سید جواد! از خدا نمی ترسی، از خدا شرم نمی كنی؟!».

سید جواد غرق حیرت شد، كه چه شده و چه حادثه ای رخ داده؟! تاكنون سابقه نداشته اینچنین مورد عتاب قرار بگیرد. هرچه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد. ناچار پرسید:

«ممكن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر اینجانب چه بوده است؟».

«هفت شبانه روز است فلان شخص همسایه ات و عائله اش گندم و برنج گیرشان نیامده. در این مدت از بقال سر كوچه خرمای زاهدی نسیه كرده و با آن به سر برده اند.

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 382

امروز كه رفته است تا باز خرما بگیرد، قبل از آنكه اظهار كند، بقال گفته نسیه شما زیاد شده است. او هم بعد از شنیدن این جمله خجالت كشیده تقاضای نسیه كند، دست خالی به خانه برگشته است و امشب خودش و عائله اش بی شام مانده اند.».

- به خدا قسم من از این جریان بی خبر بودم، اگر می دانستم به احوالش رسیدگی می كردم.».

- همه داد و فریادهای من برای این است كه تو چرا از احوال همسایه ات بی خبر مانده ای؟ چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع بگذرانند و تو نفهمی؟ اگر باخبر بودی و اقدام نمی كردی كه تو اصلا مسلمان نبودی، یهودی بودی.».

- می فرمایید چه كنم؟.

- پیشخدمت من این مجمعه غذا را برمی دارد، همراه هم تا دم در منزل آن مرد بروید، دم در پیشخدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش كن كه امشب با هم شام صرف كنید. این پول را هم بگیر و زیر فرش یا بوریای خانه اش بگذار، و از اینكه درباره او كه همسایه تو است كوتاهی كرده ای معذرت بخواه. سینی را همان جا بگذار و برگرد. من اینجا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردی و خبر آن مرد مؤمن را برای من بیاوری.

پیشخدمت سینی بزرگ غذا را كه انواع غذاهای مطبوع در آن بود برداشت و همراه سید جواد روانه شد. دم در پیشخدمت برگشت و سید جواد پس از كسب اجازه وارد شد. صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهی سیدجواد و خواهش او دست به سفره برد. لقمه ای خورد و غذا را مطبوع یافت. حس كرد كه این غذا دست پخت خانه سیدجواد، كه عرب بود، نیست، فوراً از غذا دست كشید و گفت:

«این غذا دست پخت عرب نیست، بنابراین از خانه شما نیامده. تا نگویی این غذا از كجاست من دست دراز نخواهم كرد.».

آن مرد خوب حدس زده بود. غذا در خانه بحرالعلوم ترتیب داده شده بود. آنها ایرانی الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا غذای عرب نبود. سیدجواد هرچه اصرار كرد كه تو غذا بخور، چه كار داری كه این غذا در خانه كی ترتیب داده شده، آن مرد قبول نكرد و گفت: «تا نگویی دست دراز نخواهم كرد.» سید جواد چاره ای ندید، ماجرا را از اول تا آخر نقل كرد. آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول كرد، اما سخت در شگفت مانده بود. می گفت: «من راز خودم را به احدی نگفته ام، از

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 383

نزدیكترین همسایگانم پنهان داشته ام، نمی دانم سید از كجا مطلع شده است!» «1»

سرّ خدا كه عارف سالك به كس نگفت در حیرتم كه باده فروش از كجا شنید؟!

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 384

افطاری

انس بن مالك سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرین روز حیات رسول خدا این افتخار را داشت. او بیش از هركس دیگر به اخلاق و عادات شخصی رسول اكرم آشنا بود. آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بی تكلف زندگی می كند. در روزهایی كه روزه می گرفت همه افطاری و سحری او عبارت بود از مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید ساده. گاهی برای افطار و سحر، جداگانه، این غذای ساده تهیه می شد و گاهی به یك نوبت غذا اكتفا می كرد و با همان روزه می گرفت.

یك شب، طبق معمول، انس بن مالك مقداری شیر یا چیز دیگر برای افطاری رسول اكرم آماده كرد. اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نیامد، پاسی از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضی از اصحاب را اجابت كرده و افطاری را در خانه آنان خورده است. از این رو آنچه تهیه دیده بود خودش خورد.

طولی نكشید رسول اكرم به خانه برگشت. انس از یك نفر كه همراه حضرت بود پرسید: «ایشان امشب كجا افطار كردند؟» گفت: «هنوز افطار نكرده اند. بعضی گرفتاریها پیش آمد و آمدنشان دیر شد.»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 385

انس از كار خود یك دنیا پشیمان و شرمسار شد، زیرا شب گذشته بود و تهیه چیزی ممكن نبود. منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد و او از كرده خود معذرت خواهی كند. اما از آن سو رسول اكرم از قرائن و احوال فهمید چه شده، نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت. انس گفت: «رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روی من نیاورد.» «1»

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 386

شاگرد بزاز

جوانك شاگرد بزاز، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی دانست این زن زیبا و متشخص كه به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می كند، عاشق دلباخته اوست و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست.

یك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا كردند. آنگاه به عذر اینكه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول همراه ندارم، گفت:

«پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.».

مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود. جز چند كنیز اهل سِر كسی در خانه نبود. محمدابن سیرین كه عنفوان جوانی را طی می كرد و از زیبایی بی بهره نبود- پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود كه خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی كه خود را هفت قلم آرایش كرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. ابن سیرین در یك لحظه كوتاه فهمید كه دامی برایش گسترده شده است. فكر كرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس خانم را منصرف كند، دید خشت بر دریا زدن و بی حاصل است. خانم عشق

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 387

سوزان خود را برای او شرح داد، به او گفت: «من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم.» ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نكرد. التماس و خواهش كرد، فایده نبخشید. گفت چاره ای نیست؟ باید كام مرا برآوری. و همینكه دید این سیرین در عقیده خود پافشاری می كند، او را تهدید كرد، گفت: «اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامیاب نسازی، الآن فریاد می كشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است كه چه بر سر تو خواهد آمد.».

موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چاره ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت. فكر كرد یك راه باقی است؛ كاری كنم كه عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم، باید یك لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم. به بهانه قضای حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم كشید و فورا او را از منزل خارج كرد «1»